کد خبر: ۱۹۲۵۴۷
تاریخ انتشار: ۰۲ دی ۱۴۰۰ - ۱۸:۴۰
فریدون صدیقی، روزنامه‌نگار در یادداشتی روایتی تلخ از زندگی سخت مردم نوشته است.

به گزارش همشهری آنلاین، در یادداشت فریدون صدیقی که باعنوان  - آه اگر شعری داشتم که غمگین نبود- در روزنامه همشهری منتشر شده آمده است: 

«حال کرونا، گرانی، بیکاری، حوادث رانندگی، بیماری وحتی بی‌پولی هم خوب است. ملالی جز خودباختگی من نیست! باورکنید دوست می‌دارم خوابم عمیق وبی‌پایان باشد ازبس که از رسیدن به زندگی بازمانده‌ام!‌»
کسی که اینها را می‌گوید خانم جوانی است که پیش روی چند بزرگتر غبطه جوانی آنان را درهزار سال پیش می‌خورد! یکی از همان هزارساله‌ها می‌گوید: خوب، بعد، نتیجه؟ دختر می‌گوید: احساس می‌کنم بود و نبودم موضوعیت ندارد. همان یکی می‌گوید: برای خودت یا دیگران؟ دختر جواب می‌دهد: برای خودم، کاری به دیگران ندارم.
خانم یاس 34ساله، کارشناس ارشد طراحی لباس، گاه و بیگاه کار می‌کند و نمی‌کند. گل‌های پارچه‌ای می‌دوزد و به جای جیب، تن‌دوز روپوش می‌کند یا هوس می‌کند، قلب پارچه‌ای بدوزد به اندازه قلب خرگوش و تن‌آویز سمت چپ روپوش‌های سفید کتانی کند. حتی یک‌بار دیدم پارچه‌ای چند تکه زینت گلدان ارکیده کرده بود که حال آدم را درجا باغبان می‌کرد. خانم یاس احساس بیهودگی می‌کند. احساس می‌کند حال و روزمدادی را دارد که مدت‌هاست گم شده و گوشه‌ای افتاده است وکسی سراغی از او نمی‌گیرد ! پس نبودن برایش مهم نیست. من می‌گویم: اما شما برای دیگران مهم هستید. او جواب می‌دهد: من برای خودم مهم نیستم، دیگران هم همان‌هایی هستند که مرا به این روز انداخته‌اند! همان هزارساله اولی می‌گوید: همین که هستید و جمعی با دیدنتان حالشان بهاری می‌شود. پس اهمیت دارید. تبسم کم فایده‌ای روی صورتش نقش می‌بندد که لابد یعنی شعار ندهید! من اضافه می‌کنم: باور کنید هوا هم از ملاحظه شما خرسند است. چون وقتی شما نفس می‌کشید، او احساس می‌کند به یک دردی می‌خورد.
خانم یاس چیزهایی می‌گوید که مثل سوزن در قلبم فرو می‌رودو مرا غمگین‌تر از غروب می‌کند. مثلاً می‌گوید نمی‌خواهم زنده بمانم، اما عرضه دل کندن ندارم. خانم یاس زندگی را جوری دوست دارد که نه خودش و نه ما نمی‌دانیم آن‌جور چه جوری است‌! مشکلی که همه ما کم‌وبیش داریم نه فقط او، حتی هوا هم می‌خواهد بارانی باشد تا نفس‌ کسی تنگ نشود سر این پاییزی که شب چله‌اش ازگرانی بی‌انار وآجیل بر گزارشد ! یعنی راست این است همه باید یک جوری زندگی را بدوزیم به هم که حالمان سر قرار باشد نه بی‌قراری! یعنی مثلا مریم و مراد، لااقل به اندازه خوردن یک بستنی نانی با زندگی تفاهم کنند تا جدایی اتفاق نیفتد! خود من همین چند هفته پیش، همین جوری‌ها شدم؛ مستأصل؛ نه راهم پیش می‌رفت و نه برمی‌گشت. رها بودم در روزگاری که عشق همچنان عزیزتر از جان است. حتی اگرنان گران‌تر از جان باشد.
تا این لحظه
دوستت نداشته ام
اما زمان چاره ناپذیر عشق
فرا می‌رسد
و دریا
ماهیانی را
که در انتظارشان نبودی
برسینه ات خواهد ریخت
 حال هوا این روزها خوب نیست انبوهی ابر، کمی باران، بعد صدخوشه خورشید از گوشه وکنار ابرهای بازیگوش واین همه پیچیده در تار و تن سرمایی که بیشتر شبیه سوز است، همین! به‌جز اینها مثل همیشه اغلب در و تخته‌ها به هم نمی‌خورند، کوچه‌ها هم حتی تناسبی با خانه‌ها ندارند. ناگهان در کوچه‌ای به اندازه یک زمین فوتبال، 7 تا کوچه عمودی (برج) ساخته شده است، پس، کوچه‌های قدیمی از غصه ندیدن آفتاب و مهتاب افسردگی گرفته‌اند. کسی هم نمی‌خواهد باور کند حق با کوچه است وروزی روزگاری کوچه چهار فصل بوده و سبزی بهار، سفیدی، آبی تابستان و برگ‌ریز پاییز را داشته است اما حالا آنچه را هم که دارد زیر پای ماشین‌ها، تبدیل به پارکینگ شده است، حالا و اکنون، دلشوره‌ها و دل‌تپش‌های بی‌پایان، عصبیت‌های بجا و نابجا آن‌قدر حال ساکنان کوچه ؛ نرگس، افشین و افسانه، مریم و مراد و... را جان به سر کرده است که برایشان، پژمرده بودن یا نبودن کوچه فرقی ندارد. آن هم درروزگاری که زندگی سردرگم، یاغی، تلخ و درد است. من مردمیانسالی درمیوه‌فروشی دیدم وقتی قیمت میوه‌ها را می‌پرسید هیچ‌کدام را برنداشت وتنها پیاز وسیب زمینی وچند دانه خیار وگوجه‌فرنگی و یک دانه انار با خودش برد. من کبود حسرت پنهان آن مرد شدم و ماندم چه کنم با انار و آجیل شب یلدا که 2روزاست در نایلکس خمیازه می‌کشند. باید منتظر باران بمانم و بی‌چتر زیر باران قدم بزنم تا کسی اشک‌هایم را نبیند، وقتی جیب‌ها، خشک‌تر از زاینده‌رود است.
کاش حال روزگار کمی بهتر شود مبادا کسی دست رد به سینه زندگی بزند!
آه اگر شعری داشتم
که غمگین نبود
زبانی داشتم
زمان نداشت
گذشته می‌گذشت از من
تنها حال تورا می‌پرسیدم
و تو
حال مرا می‌فهمیدی
* شعرها به‌ترتیب از نزارقبانی و شهاب مقربین

نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار